در دوم محرم 1212 ه.ق، 7 تیر 1176ه.ش، 27 ژوئن 1797م، آغامحمد خان قاجار، نخستین پادشاه از دودمان قاجاریه، در راه حمله به تقلیس، در شهر شوشی، توسط دو خدمتکار خود، با دلیلی واهی به قتل رسید.
روز دوم محرم سال هزار و دویست و دوازده این خبر وحشت اثر را بابا یوسف شاطر به شیراز رسانید. بابا خان جهانبانى ولیعهد خاقانى را مطلع گردانید. بیدرنگ آهنگ دارالسلطنۀ طهران فرموده پس از ورود علیقلى خان عم را مکفوف البصر نمود، حسینقلى خان برادر کهتر را نیز از پارهاى خیالات فاسده آسوده ساخت. چون از صادق خان شقاقى در آن ایام صورت نفاقى بظهور رسیده بود با لشکرى قیامتاثر بعزم تنبیه مفسدین بجانب قزوین نهضت فرمود. در حوالى قزوین خان شقاقى به اتفاق بمقابلۀ آن یگانۀ آفاق جسارت ورزید. خسارت دید و منهزم گردید. قاتلان خاقان شهید در این هنگام دستگیر شده بسیاست رسیدند. چون ساحت زنجان از مقدم نواب جهانبانى رشک جنان آمد عرایض از خوانین آذربایجان رسید. الطاف جهانبانى قرین حال ایشان گردیده بهریک از تبریز و خوى و ایروان حکام کاردان تعیین آمد سلیمانخان نظام الدولة بن محمد خان بن اسکندر خان قوانلو به انتظام دار المرز رشت مأمور گشت. نواب جهانبانى بدار السلطنۀ طهران معاودت فرمود در ساعتى سعید بمبارکى چون ایام عید جالس سریر سرورى و بر متکاى پادشاهى و برترى متکى آمد. صبا: «ز تخت آقا محمد خان شد و بنشست بابا خان» با تاریخ جلوس میمنت مأنوسش مطابق است. (پایگاه جامع تاریخ)
عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من که یکی از منابع مهم در مطالعه دوران قاجاریه محسوب میشود، دلیل به قتل رسدن او را اینگونه شرح میدهد:« در ایام محاصره شوشا، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذای او بگذارند. خربزهها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام میشود. شاه تاریخ روز آوردن خربزهها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین میکند و از آبدار باقیمانده را مطالبه مینماید. آبدار هم نجات را در حقیقتگویی میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیشخدمتها آنها را خوردهاند. شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر میدهد. بعد از آن که به خاطر او میآورند که شب جمعه است، اعدام آنها را به صبح شنبه محول مینماید و چون محکومین به تجربه میدانستند که حکم شاه استینافپذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را میسازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند.»
یک شب پیش از مرگ آقا محمد خان اما اتفاق جالبی بین او و یک شاعر رخ میدهد.
این شاه قجری،یک شاعر کتابخوان همراه خود داشته که شبها پیش از خواب برای او کتاب میخوانده. شب پیش از مرگ شاه، این شاعر کاری میکند که در دستگاه آقامحمدخان سزایش مرگ بودهاست.
عبدالله مستوفی در مورد این ماجرا مینویسد: «میرزا اسماعیل مستوفی که در این سفر همراه بوده است میگوید: از موقع بیرونآمدن شاه مدتی گذشت. پیشخدمتها و آبدار هم که معمولا طرف استعلام بودند دیده نشدند. بعضی رجال که پشت اتاق رفتند سر و صدایی نشنیدند. بالاخره بعضی جرات کردند و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند و سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند. همین که جمع شدیم مطلب افشا شد. برای حفظ اردو مشورت کردیم. رای بر این داده شد که چیزهای ذیقیمت بین اشخاص رشیدی از حضار که بتوانند آن را حفظ کنند، تقسیم شود و چیزهای سنگین وزن را جا بگذارند و هر کس به هر طریق که بتواند خود را به تبریز برساند. از جمله چیزهای قیمتی زر و سیمی بود که من تحویلدار آن بودم و چون شب جمعه حساب خود را علیالرسم با شاه گذرانده بودم و باقی آن معلوم و موجود بود، این باقی را بین حضار تقسیم کردم و رسید آنها را پهلوی صورتحسابی که به امضای دو شب قبل از شاه داشتیم گذاشتم و متفرق شدیم.
وقتی که از مجلس بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانهوار در کنار حیاط قدم میزند و به این شعر که زاده افکار خودش است مترنم میباشد:
بتر از شمر و یزید! سر نحست که برید؟
با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «شما را چه میشود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت:«دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمیداشتم و پهلوی رختخواب مینشستم. این قدر میخواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمیخاستم کتاب را در جای خود میگذاشتم و خارج میشدم.
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمیکرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آنجا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچهای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«... جای کتاب آنجا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه میگذارم و جانم خلاص میشود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آنجا است؟» من از فرط خستگی از خود بیخبر شدم. مثل اینکه نمیدانم با چه کسی طرفم گفتم:«مردکه پدرسوخته...! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آنجا بگذارم.» شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کندهام. خود را به روی قدمهای او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاقهای مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیدهاند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حقبهجانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای تو را شنیده باشد. حالا هم به تو میگویم هر وقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»
1 (خبرآنلاین)
بیست و هشتم خرداد 1176، آقامحمدخان قاجار نخستین پادشاه سلسله قاجار هنگامی که در گرجستان بود به وسیله 2 نفر از خدمتکاران خود در 63 سالگی به قتل رسید.
آقامحمدخان قاجار که در نوجوانی در بارگاه عادلشاه، برادرزاده و جانشین نادرشاه افشار اخته شده بود، دوران رشدش را به عنوان یک فرد خنثی سپری کرده بود. به همین دلیل از زیبایی و برازندگی خیرهکننده دوران کودکیاش هیچ نمانده بود. چهرهیی بدون ریش با پوست چروک و روحی متلاطم و افسرده. قطعا تحقیر و توهینی که از سوی همه مردم چون آواری بر سر او میریخته هم در نابسامانیهای روحیاش نقش مهمی داشته است. آقامحمدخان که فهرست بلند بالایی از وحشیگریها و خشونتهای بیمانند از خودش نشان داده بود به چهرهیی ترسناک برای همه بدل شده بود. حتی نزدیکترین نزدیکانش هم از او میترسیدند. قتلعامهای گسترده، تپه ساختن از چشمهای بر آمده مردم کرمان و صدور دستور تجاوز به زنان آنها، کور کردن لطفعلیخان زند و تجاوز گروهی به او و بسیاری اقدامات خشونتبار دیگر از این پادشاه خود خوانده یک هیولای تمامعیار ساخته بود.
در چنین احوالی بود که سفر جنگی به قفقاز برای دستیابی به شهر شوشا پیش آمد (اسفندماه ۱۱۷۵ هجری خورشیدی). شهر که به چنگ سپاه آقامحمدخان افتاد شاه قاجار هوس کرد تفلیس را هم فتح کند. دو روز از فتح شوشا گذشته بود که صبح زود در هوای سرد اسفندماه قفقاز یک خربزه برای شاه آوردند. شاه که واله و شیدای خربزه بوده بسیار شادمان شده و همانجا نیمی از خربزه را خورد و نیم دیگر را روی میز به جا گذاشت تا شب که برگشت بقیه را بخورد. دو نگهبان جلو چادر با این تصور که این تکه خربزه پس مانده صبحانه شاه است آن را خوردند. شب پس از بازگشت آقامحمدخان از این رویداد بسیار خشمگین شده و چون آن شب، شب جمعه بود، به دو نگهبان وعده داد که سحرگاه شنبه هر دویشان را میکشد. از آنجایی که او مردی بسیار با اراده و جدی بوده و در صورتی که تصمیمی میگرفته حتما آن را اجرا میکرده دو نگهبان یقین پیدا کردند که صبح شنبه میمیرند. به همین خاطر نیمهشب شنبه به بالین شاه رفته و او را کشتند. (روزنامه تعادل مورخ 28 خرداد 1397)
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1-شرح زندگانی من / تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه / نوشته : عبدالله مستوفی / نشر هرمس